کافه پرنس
درباره وبلاگ


کافه کافه

پيوندها
روزگارم مرد با تمام خاطراتش
جمعه بازار
چه رازیست وراي این همه عظمت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه پرنس و آدرس cafe-prince.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
پرنس
monarch

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 19:21 :: نويسنده : monarch

سلام بچه ها

حالتون خوبه؟

زیاد وقتتون رو نمیگیرم

فقط یه تغییراتی ایجاد شده که لازمه شما دوستای عزیز در جریانش باشید

راستش من و پرنس زیاد با سیستم لوکس بلاگ حال نمیکنیم

واسه همین تصمیم گرفتیم بارو بندیلمون رو ببندیم و بریم یه جای دیگه

پرنس جون زحمت کشیدن و وبلاگ جدید رو راه اندازی کردن

وظیفه اطلاع رسانی به شما دوستای عزیز هم به عهده من بود ولی از اونجایی که من ادرس تک تکتون رو ندارم و نمیدونم کیا وبلاگ رو دنبال میکنن

تصمیم گرفتم توی یه پست جدید همین جا به همتون بگم که از این به بعد ادرس وبلاگ به:

http://prince-monarch.blogfa.com

تغییر کرد

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : پرنس

ترم بعد شروع شد. من هم عین حرفه ای ها گذاشتم بعد عید رفتم

دانشگاه.چقدر فضای دانشگاه بهاری شده بود درست مثل رفتار

بچه ها. اولین محلی که انتخاب کردم بورد کلاس ها بود تا ببینم کدوم

کلاس کجا تشکیل میشه.

تازه فهمیدم من حرفه ای نیستم از من حرفه ای تر خیلی هست

که گذاشته بعد عید برسه خدمت دانشگاه.از بین کله ها دنبال

شماره کلاس می گشتم که چشمم به یه کله آشنا افتاد!!!

اشتباه نمیکردم کله ی نافرم خود مهرداد بود.از بین اون همه

دانشجوی مشتاق رد شدم و رفتم سمتش. دقیقا جلوی بورد

ایستاده بود.محکم زدم تو کمرش و گفتم:

- چطوری رفیق؟

انصافا اگه بدنش رو فرم نبود با صورت چسبیده بود تو بورد.

برگشت چپ چپ نگاه کرد و گفت:

-مطمئنی من رفیقتم؟ اینجوری که تو زدی فکر کنم با دشمن

اشتباه گرفتیا.

بعد لبخندی تحویلم داد و باهام روبوسی کرد.

-بی معرفت نگفتی دلم برات یه ذره میشه؟

فقط با اس دادن که نمیشه، دلم واسه صدات تنگ شده بود پویا

-چی؟ چی گفتی؟

صداش با صدای آهنگ قاطی شده بود آخه دانشگاه بین

کلاس ها آهنگ پخش می کرد.

-ولش کن بیا بریم سمت کلاس اونجا برات تعریف می کنم.

بعد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. راه افتادیم.

توی راهرو صدا کمتر بود.

-خوب از خودت بگو چکارا می کردی؟

-هیچی سعی کردم نزدیک عید رو فرش فروشی باشم

تا لااقل خرج شب عیدم در بیاد

-خوبه بابا.تو هم یه جوری میگی آدم یاد فیلمای دهه 50-60 میفته

-تو چکار می کردی؟

-من؟ هیچی؟

-راستی گفتی کارت چیه؟

یه نگاه عجیب غریب بهم کرد و گفت:

-نگفتم

-راست میگی نگفتی.میتونم بپرسم چرا؟

-نه...

بعد لبخندی زد و ادامه داد:

-آخه کار من به چه درد تو میخوره؟

-میخوام بدونم.

-ندونی بهتره

-بــــــــــــله

رفتم توی خودم، یه جورایی بهم برخورده بود. به خودم که اومدم

دیدم ناخواسته دارم به یه دختر نگاه میکنم. چقدرم چهره ش آشناس.

اونم زل زده بود به من.خواستم از مهرداد بپرسم اون دختر رو میشناسه.

نگاه مهرداد که کردم دیدم نیشش تا بناگوش بازه

-چیه؟

-نفهمیدی؟

-نه

روبروی کلاس بودیم. کشوندم سمت کلاس.

-میشه بگی چه خبر شده؟ چته؟

-چرا اونجوری نگاه دختر مردم میکنی؟

-دختر مردم؟ ندیدی اون چجوری نگاه پسر مردم! می کرد؟

تازه شم من ناخواسته چشم تو چشم شدم باهاش

-یعنی میخوای بگی نشناختیش؟

-آها! حالا که تو گفتی یادم اومد کلفت قبلی خونه مون بوده!

از کجا باید بشناسمش؟

-از اونجایی که اون ترم دو نفری زدیم حالشو گرفتیم

-نـــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!

-آره

-میگم چهره ش آشنا بود.

-فکر کنم حال کرده با اخلاقت

-نخیر فکر کنم داشت نقشه قتل من و تو رو توی ذهنش می کشید.

گفتگومون با اومدن استاد به کلاس ناتموم موند.

فرداش دوبازه خودمو به بورد رسوندم.نسبتا خلوت بود.

آخرین لحظه قبل از اینکه سرم رو بچرخونم سمت بورد دیدمش.

نشسته بود روی صندلی نزدیک بورد گوشه ی دیوار.دو تا از

دوستاش هم کنارش بودن.بی اعتنا رومو برگردوندم سمت بورد.

-اوناهاش. خودشه همونی که.... و بعد با دوستاش ریز خندیدن.

منو میگی انگار آب یخ ریختن روم

-----------------------------------------------------------------------

...to be continue

 

 
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : پرنس

می دانم

نفس کشیدن هایم هم برایت دردناک است

دیدن هر روزه ام

شنیدن صدایم

تک تک واژگانم

زندگی شاید مزخرف ترین تجربه ی این دنیایم باشد

می خواهم با توکل به خدا این مزخرف ترین را تبدیل به ملموس ترین خاطرات دنیایت کنم

من هیچم با توکل به او و در کنارش 20 خواهم شد

من تاریکی مطلقم با حضور او نور ابدی خواهم شد

من حضیض ترین و پوچ ترین موجود در کنار او وجودیت خواهم یافت

من با او بهترین و کامل ترینم و تو مرا با او شادترین و دلپذیرترین خواهی یافت

دستت را به دلت بسپار

قلبت را به من

تا آنسوی هستی بیکرانم را با وجودت قسمت کنم

----------------------------------------------------------------------------------

سلام. مودمم درست شد. برگشتم پیشتون. پرنسس گفت کاش آنچه گذشت ر میذاشتی اما دیدم اصل متن توی وب هست گذاشتنش چندان حلاوتی نداره نه؟

حقیقتش ادامه داستان رو هم براتون نوشتم و گذاشتم که بنا به علل نامعلوم توی وب ثبت نشد. قشنگیش اینجاست که اصل مطلب هم یادم رفت توی word ذخیره کنم.

شاید قسمته یه جور دیگه و با هیجان بیشتر براتون ادامه ش بدم.

سعی خودمو می کنم قبل از خدمت رفتن دوست عزیزم جناب آقای ؟ تمومش کنم

فردا پست جدید و ادامه داستان رو خواهید خوند clossed-5

 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : پرنس

سلام گرم منو توی این روزای سرد زیر کولر پذیرا باشین

اونجوری نگاه نکن بخدا الانم توی کافی نت دارم کیبورد میزنم

** این بخش مربوط به دوست عزیزمه( بخدا من پست 13 تیرت رو ندیدم حسابی هم شرمنده م)

کاش بهم میل میزدی لااقل اونو یکی در میون چک میکنم. کی گفته من نامزد کردم؟!!!

رمان یاسمین (نوشته م.مودب پور) رو حتما بخونین. یه دوست بهم کادوش داد روز تولدم.

معرکه بود.

خواننده های محترم وب بدانید و آگاه باشید که هنوز مغز این حقیر دچار.....  نشده و 100%

مجرد میباشم (اونم تضمینی)

نمیدونم از چی باید بگم و از کجا. همه دوست دارن بدونن این داستان کیه. قشنگیش به سکرت

بودنشه و ذهن خلاق من که دارم بهش آب و تاب میدم

-----------------------------------------------------------------------------------------

ادامه داستان

پرنس هوای کافه ت کمی سرد شده میشه بخاریا رو زیاد کنی؟

- آره حتما آقا پویا

داشتم بخاری ها رو زیاد می کردم که تقاضای یه لیوان آب کرد

آب رو براش بردم دست کرد تو جیبشو یه بسته قرص درآورد یکیش رو با وسواس خاصی

بالا انداخت. سرش رو تکونی داد، چشماشو بست و قورتش داد و بد هم آب رو لاجرعه سرکشید

چشمام منتظر به لباش دوخته شده بود تا ادامه داستان رو بگه

- دلم شکسته بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم این دل منه که شکسته.زمان استراحت کلاس

با اذان مغرب یکی بود. رفتم نمازخونه و با خدای خودم خلوت کردم. چقدر گریه کردم، چقدر...

ازش خواستم یکی رو سر راهم قرار بده که حسابی باهاش خو بگیرم و بتونم حرف دلم رو

راحت بهش بزنم

چند لحظه بعد دیدم استاد بهرامی هم توی نمازخونه اومد. چقدر عبادتش برام قشنگ بود. عبادتش که

تموم شد نگاهی به من کرد و گفت آقا پویا منتظر ارائه کنفرانست هستم

منو میگی رنگ به رو نداشتم از یه طرف جریان امروز کل حفظیاتم رو از خاطرم برده بود از یه

طرف استرس دوباره اومده بود سراغم...

سر کلاس بودم با هزار ترس و لرز رفتم پای وایت برد. ویدیو پروژکتور هم روشن بود. نگاهی

به بچه ها کردم سرم گیج رفت. مهرداد تا حال منو دید گفت:

-  سلامتی ارائه دهنده صلوات.

خنده م گرفت. احساس کردم باید تمرینات من و مهرداد جواب بده.من که روی مهرداد رو کم کردم.

این که چیزی نیست.

- با سلام خدمت استاد و دوستان گرامی، همونطور که.......

یه ساعتی گذاشت خودم هم متوجه نبودم چی دارم میگم و اوضاع چطور داره پیش میره فقط میدیدم

همه با علاقه دارن به حرفام گوش میدن.ارائه که تموم شد بچه ها تشویقم کردن. باورم نمی شد.

مثل اینکه ماموریت با موفقیت تکمیل شده بود. استاد اومد سمتم و گفت:

- فوق العاده بود پسر آفرین. ولی موضوعش همچین به اون چیزی که گفتی ارتباطی نداشتا.

بگذریم بریم سر نمره دادن. بچه ها بهش چند بدیم.

صادق داد زد:

-استاد این بشر از بچه های بوفه نشین ته کلاسه هواشو داشته باشین.

مهرداد ادامه داد:

-استاد بگو یه چرخ بزنه ببینیم نمره چند بهش میخوره.

- تا اینجا که ماکس نمره مال آقا پویاس.

من ناباورانه نگاه استاد کردم. استاد لبخندشو تحویلم داد.

صدای مهرداد دراومد استاد نمره کامل منظورتونه دیگه؟! اونو که به اکثر بچه ها دادین.

- بله اما این یه نمره بیشتر از بقیه می گیره چون موقع ارائه ش نه کسی خسته شد و

از کلاس بیرون زد، نه کسی مشغول حرف زدن با بغل دستیش شد. پویا واقعا یه

کنفرانس دهنده ی حرفه ایه.

مهرداد دستاشو تو هم حلقه کرد و دست به سینه نشست و گفت : آره استاد! آقا پویا یه روزه

متحول شده. از شکوفا گذشته این غنچه، ترکیده

کلاس ترکید

اون ترم هرکاری کردم نتونستم سر از راز مهرداد در بیارم که چکاره س.صادق پایان اون

ترم با نامزدش ازدواج کرد. اوایل ترم یه ایمیل دریافت کردم از طرف بچه ها(استاد بهرامی

به بچه ها پیشنهاد داده بود یه میل گروهی درست کنن و با همدیگه در ارتباط باشن)

موضوع میلش عجیب بود. تو رو خدا این میل رو نخونین

من هم مثل همه آدمای کنجکاو بازش کردم.یه خبرنامه بود...

جسد یکی از اساتید دانشگاه توی ارتفاعات البرز پیدا شده.

به نقل از منابع محلی این استاد دانشگاه به علت علاقه وافر به کوهنوردی در یکی

از روزهای سرد بهمن ماه به ارتفاعات البرز رفته و پس از طی مسافتی به دلیل

مه آلود بودن منطقه راه را گم می کند. تلاش وی برای ارتباط با دوستان و آشنایان

ناکام مانده و بدن وی پس از سه روز مقاومت در برابر سرما و نبود آب و غذا دچار

یخ زدگی شده است.نام این استاد نامی دانشگاه اسکندر بهرامی...

باقیش رو نتونستم بخونم. نفسم بالا نمیومد. اشک تو چشمام حلقه زده بود. تک تک

لحظات قشنگی که باهاش داشتم جلوی چشمم میومد. زنگ زدم به مهرداد. اونم مثل من

تو بهت بود. خبر رو تایید کرد و گفت زنگ زده از دانشگاه پرسیده.

همه درسام پاس شد.بیشترین نمره م مربوط به درس استاد بهرامی بود

ترم اول دانشگاه خاطرات زیادی برام به همراه داشت خاطراتی که اکثرشون تلخ بودن

-----------------------------------------------------------------------

to be continue

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : monarch

به اخباري که هم اکنون به دستمان رسيده توجه کنيد

گويا پرنس نام برده در پست قبل که قول پست جديد را به ما داده و ابلاغيه آن را ما در وبلاگ نهاده بوديم

با هزار بدبختي و کلنجار آن هم به خاطر سرعت اينترنتي درب و داغانشان

بالاخره موفق ميشوند پست مربوطه را با دستان مبارکشان به تحرير دراورند

اما از بد روزگار و از بدشناسي شما خوانندگان عزيز در همان لحظه ارسال مطلب

مودم پير و فرسوده جناب پرنس دار فاني را وداع گفته و جان به جان آفرين تسليم ميکنند

اين است که ديگر فعلا از ادامه داستان خبري نيست

 
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : monarch

سلام به همه دوستايي که اين وبلاگ رو دنبال ميکنن و اينجا سر ميزنن

اونايي که واقعا مطالب وبلاگ رو خونده باشن ميدونن که جناب پرنس تو اين کافه يه داستاني رو شروع کرده بود که چند قسمتش رو نوشته بود که به دليل امتحاناتش يه چند وقتي نبودش، الانم که اومده و سرش خلوت شده و ميخواد پست جديد بزاره مثه اينکه مشکله نتي براش پيش اومده و کلا نمي تونه با اينترنت ارتباط برقرار کنه اينه که معذرت خواهي کرد و از من خواست بگم که هفته آينده حتما مياد

نگران نباشيد

خودتونو کنترل کنيد و کار خطرناکي انجام نديد (منظورم اينه که خودکشي نکنيد)

انشالله مياد و با ذکر يک انچه گذشت دوباره ادامه داستان رو شروع ميکنه

 
جمعه 16 تير 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : پرنس

با سلام و عذرخواهی بابت بدقولیم

بابا خط های اینجا به گل اومده هر کاری کردم نشد پست بزارم امروز هم با هزار

سلام و صلوات وارد شدم

چی؟ فکر کردین دیگه نمیام؟ فکر کردین من هستم عمرا هم نمیرم

یه جمله زیبا از گابریل گارسیا براتون دارم

زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن

کارتهای بد است.

راستی ادامه داستان رو بنویسم یا نه؟!! بستگی به میل شما داره. اگه قرار باشه

بنویسم زود به زود پست میزارم و از داستان جا نمیمونین. این بار دیگه هفته ای

یه قسمت نیست بلکه 1 روز در میونه

منتظر نظرتونم

 
چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : monarch

-- بی نظیرترین متنی که در رابطه با خشونت علیه زنان نوشته شده است:
خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار
و گاهی یک نگاه است.
نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چای تعارف میکند.
نگاه برادریست به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمیبیینیم.
که نمیدانیم ادامه اش چیست وقتی چشم های ما در مجلس نیستند.

... ترسیست که آرام که آرام آرام در طول زمان برجان زن نشسته است.
خشونت بی کلام، بی تماس بدنی مردی است که در را که باز میکند زن ناگهان مضطرب
و غمگین میشود.

نمیداند چرا درحضور مرد انگار کلافه باشد.
انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست.
که کم است. که باید لاغرتر باشد، چاق تر باشد،
زیباتر باشد، خوشحال تر باشد، سنگین تر باشد،
سکسی تر باشد، خانه دارتر باشد، عاقل تر باشد.

خشونت آن چیزیست که زن نیست و فکر میکند باید باشد.
خشونت آن نقابیست که زن میزند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.
مرد میتواند زن را له کند، بدون اینکه حتی لمسش کند.
بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند.

این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده.
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادر ... ها، ... ها، خواهر ...ها، مادرش را
فلان ها،
عمه اش را بیسار"هاییست که به شوخی و جدی به هم و به دیگران میگوییم.

خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است که بچه هایمان
ازخیلی کودکی یاد میگیرند.

خشونت، آزار، تحقیر، پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و
بیساری معاشرت نکن چون ...
فلان لباس را نپوش چون ...
است.
چون هایی که اسمشان میشود " عشق"!
عشق هایی که میشوند ابزار کنترل
که منتهی میشوند به
زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به
ترک شده
و شاید کتک خورده که فکر میکنند همه ی زخم هایشان از عشق است.
که مرد عاشق، زخم میزند و زخم بالاخره خوب میشود.

خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است.

مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها. می دانید؟

کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست.

کبودی و زخم و شکستگی خوب میشوند.
قدرت و شادابی و باوربه خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته می شود
گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمیشود.

خشونت دست سنگین پدریست که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند میشود اما هرگز فرود
نمی آید.
خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور میکند و خواهر را
ناامید میکند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی .

خشونت آروغ زدن های شوهرست به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح تا
ظهر حبس شدن در آَشپزخانه.
خشونت، قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگیست که در فقدان پدر، صاحب بلامنازع
نوه ی دختریش میشود بی اینکه حضور مادر درجایی دیده شده باشد.

خشونت حق ارثیست که پس ازمرگ پدربه تو داده میشود. نیم آن چیزی که برادرت
میگیرد و تازه منت برسرت می گذارند که نان آور خانه ات دیگریست.
خشونت خود ما زنانیم که تمامی اینها را میپذیریم بی هیچ اعتراضی و آن کسی راهم
که در میانمان به اعتراض بلند میشود با القاب زن فلان و بهمان به سخره میگیریم.
خشونت خود خودمانیم و از ماست که بر ماست ...

 
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : monarch

 اندکی فکر کن ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛

و

"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه
"حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.


اندکی فکر کن ...

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : monarch

رابطه کش شلوار و پیشرفت‎


یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...

نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد